گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

هدیه خدا

پستونک به دهن گرفتنت مبارک دخترم!!

سلااااااااااااام بابایی 5 دقیقست الان که بعد از تولدت تونستی پستونک به دهن نگهداری...الان رو پای مامانی داری تکونت میده و پستونک به دهن گرفتی. فکر کنم چون هفته پیش واست لیسک خریدیم (آخه هی از دهنت آب میومد میخارید دهنت) . هی اونو خوردی الان پستونک خوردن واست راحته...آفرین دختر باهوشم.. راحت بخوابی بابایی
29 شهريور 1392

عید شما مبارک!

سلام ریحانه جان. ماشاا... دختر سفید وخوشگلم. امشب اولین حضورت در این دنیای پهناور در شب میلاد امام علی ابن موسی الرضا (ع) است. امشب باشما و مامان رفتیم اسلامیه از توابع تفت تا درمراسم مولودی خوانی دوست مادرت شرکت کنیم. مراسم از ساعت 7 تا 10 شب بود که ما تا رسیدیم اونجا ساعت 9:30 شد! آخه ار اولمون بود میرفتیم و راهو گم کردیم...خلاصه رسیدیم و من رفتم تو مردونه و شما و مامان زنونه. بعدن مامان برام تعریف کرد که کلی اونجا غریبی کرده بودیو گریه کرده بودی! مهمونا خیلیاشون رفتن و تازه مامانی فرصت پیدا کرده بود شام بخوره! من زوتر اومده بودم بیرون که اگه مامان زودتر پاشد معطل نشه که دیدم نه بابا، مامانی هنوز مشغول ریحانه خانومه! در ضمن امروزم مامانی ر...
26 شهريور 1392

روز دخترم ریحانه گل جان مامان مبارک

سلام گل مامان الان پیشم نزدیک کامپیوتر تو گهواره خوابیده و داری حرف میزنی میخندی و انگشت میخوری.تازه واکسن 4ماهگیتو زدیم و برگشتی خونه.خدا رو شکر تا الان که خوب بود. عسل مامان امروز روز توهه.رو ولادت حضرت فاطمه معصومه روز خرید بازار عروسی منو بابا....روزت مبارکککککککککک یه نی نی تو بهداشت داشت اوعن اوعن میکرد حیفم اومد هیچ وقت طاقت نداشتم گریه میکنی ازت فیلم بگیرم ولی الان دلم برای اوعن اوعنت تنگ شده دیگه نمیگی الان گریه میکنی فقط قربونت بشم
16 شهريور 1392

درباره تو دخترم

سلام ریحانه جان خوبی بابایی ؟ الان خوابیدی رو پتوتو داشتی به مامانیت کلی می خندیدی!  دیروزم از سفر تهران برگشتی! اولین بار بود که با ماشین بابایی می رفتی یه سفر طولانی..تو راه اکثراً آروم بودی .. رفته بودیم که ثبت نام دانشگاه فوق لیسانسمو بکنم. کرج. مدیریت اجرایی .خوبه بابا؟!  ..داری گریه میکنی... برم آرومت کنم..
13 شهريور 1392

اولین خنده ریحانه در روزیکه برای یک عمر بیمه شد!

به نام خدای مهربون سلام ریحانه جان. ساعت 00:20 روز 5 شهریور 92. مامانی خوابوندتت رو پتو و داری دست و پا میزنی. ناخونای دست و پاتم بلندشده که باید بگیرم..امروز رفتی بیمه کارآفرین برات بیمه عمر افتتاح کردیم. توی فرم  ثبت نام نوشته بود قدووزن نوزاد. خانومه هم ازما پرسید ماهم گفتیم 63 سانت و 6 کیلو! خانومه هم گفت وقتی دخترتون بزرگ بشه میگه وقتی 63 سانتی متر بودم بابام برام بیمه عمر درست کرد! خلاصه که مبارکت باشه! ایشالا تا 25 سال دیگه که مدت قرارداده، یه سرمایه خوبم برات میشه.بعدش رفتیم خونه مامان بزرگت تا ببرنت حمومو آخه بدنت بوگرفته بود بابا. مامان بزرگ گفت که تو حموم خیلی شاد بودی...وای وای....وقتی آوردنت بیدون یک گریه ای کردی...
5 شهريور 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد